|
جمعه 26 آبان 1391برچسب:, :: 18:17 :: نويسنده : ali
چند قورباغه از جنگلي عبور ميكردند كه ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي افتادند. بقيه قورباغهها در كنار گودال جمع شدند و وقتي ديدند كه گودال چقدر عميق است، به دو قورباغه ديگر گفتند كه ديگر چاره اي نيست، شما به زودي خواهيد مرد. دو قورباغه اين حرفها را نشنيده گرفتند و با تمام توانشان كوشيدند كه از گودال بيرون بپرند. اما قورباغههاي ديگر، مدام ميگفتند كه دست از تلاش بردارند، چون نميتوانند از گودال خارج شوند و خيلي زود خواهند مرد. بالاخره يكي از دو قورباغه تسليم گفتههاي ديگر قورباغهها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد. اما قورباغه ديگر با تمام توان براي بيرون آمدن از گودال تلاش ميكرد. هر چه بقيه قورباغهها فرياد ميزدند كه تلاش بيشتر فايده اي ندارد، او مصمم تر ميشد. تا اين كه بالاخره از گودال خارج شد. وقتي بيرون آمد بقيه قورباغهها از او پرسيدند: مگر تو حرفهاي ما را نميشنيدي؟ معلوم شد كه قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فكر ميكرده كه ديگران او را تشويق ميكنند. ![]()
![]() |